احساسی

احساسی

ما در اینجا مفهومی از خلاقیت و افکار را داریم

 

این پارت چطوره؟

مرسی که هستین💖

 

 

 

قطار با سرعت به سمت ایستگاه بعدی حرکت می‌کرد و جین سو، سونگ هی و یونگ در صندلی‌های خود نشسته بودند. باران به شدت می‌بارید و صدای چکه‌های آب بر روی سقف قطار، فضایی پر از تنش و ایجاد احساس ایجاد کرده بود. هر سه نفر در سکوت به یک نگاه می‌کردند و در دلشان احساس نگرانی داشتن.

"باید برنامه ریزی کنیم." جین سو گفت و به سونگ هی و یونگ نگاه کرد. «ما نمی‌توانیم در این وضعیت بمانیم. اگر آن‌ها ما را پیدا کنند، هیچ شانسی برای فرار نخواهیم داشت.»

سونگ هی با نگاهی مصمم گفت: «باید به پلیس خبر بدهیم. آن‌ها می‌توانند به ما کمک کنند.» یونگ نیز با سخت سرش را تکان داد. «بله، این تنها راه نجات ماست».

اما جین سو با نگرانی گفت: «اما اگر خلافکاران به ما برسند قبل از اینکه به پلیس خبر بدهیم، چه؟ ما باید به یک مکان امن برویم و بعد از آن اقدام کنیم.»

در همین لحظه، قطار به ایستگاه های بعدی رسید و درب ها باز شدند. جین سو با دقت به اطراف نگاه کرد و گفت: «باید سریعاً خارج و به سمت یک مکان امن برویم».

آن‌ها به سرعت از قطار خارج شدند و به سمت خیابان دویدند رفتند. باران به شدت می‌بارید و خیابان‌ها در نورهای نئونی درخشان بودند. جین سو به سونگ هی و یونگ گفت: به سمت آن کافه برویم. شاید بتوانیم در آنجا پنهان شوم و نقشه‌ای بکشیم.»

در کافه‌های کوچک و دنج، آن‌ها به گوشه‌ای رفتند و نشستند و به همدیگر نگاه کردند. جین سو گفت: «ما باید به یک مکان امن برویم. اگر آن‌ها به اینجا بیایند، ما در معرض خطر بودیم.»

در همین حین، در کافه باز شد و چند نفر وارد شدند. جین سو با دقت به آن‌ها نگاه کرد و احساس کرد که یکی از آن‌ها آشناست.

«اینها خلافکاران هستند!» او به آرامی گفت و سونگ هی و یونگ به سرعت به او نگاه کردند.

«باید پنهان کن!» سونگ هی فریاد زد و آن‌ها به سمت پشت کافه دویدند.

در این لحظه، خلافکاران به سمت آن‌ها آمدند و جین سو با تمام قدرتش تلاش کرد تا آن‌ها را کند. «بروید! من آن‌ها را می‌کنم!»

سونگ هی و یونگ به سرعت از کافه خارج شدند و به سمت خیابان دویدند. جین سو در مبارزه با خلافکاران بود و نمی‌توانست از آن‌ها به دوستانش آسیب برسانند.

«بروید! من می‌آیم!» او فریاد زد و به سمت خلافکاران حمله کرد.

در همین لحظه، سونگ هی و یونگ به سمت خیابان دویدند و

"به سمت آن ساختمان بروید!" یونگ گفت و سونگ هی با نگاهی مصمم به او پاسخ داد. "برویم!"

در حالی که جین سو در حال مبارزه بود، سونگ هی و یونگ به سمت ساختمان متروکه های دویدند. آن‌ها باید از خطر دور می‌شوند و نقشه‌ای برای نجات خود می‌کشند.

در ساختمان، سونگ هی و یونگ به سرعت پنهان شدند و به همدیگر نگاه کردند. «ما باید جین سو را پیدا کنیم». سونگ هی گفت و یونگ با نگاهی مصمم به او پاسخ داد: «باید به او کمک کرد».

در این لحظه، جین سو نیز در مبارزه با خلافکاران بود و احساس می‌کرد که زمان در حال گذر است. او نمی‌توانم بگذارم که دوستانش در خطر باشند.

در حالی که جین سو در حال مبارزه بود، سونگ هی و یونگ به سمت کافه دویدند و سعی کردند جین سو را پیدا کنند.

«جین سو! کجایی؟” سونگ هی فریاد زد و در دلش احساس نگرانی می‌کرد.

صدا، صدای درگیری از داخل کافه به گوش رسید و سونگ هی و یونگ به سرعت به سمت آن صدا دویدند.

«بروید! من می توانم!» جین سو فریاد زد و در این لحظه، سونگ هی و یونگ وارد کافه شدند.

«ما نمی‌توانیم تو را ترک کنیم!» سونگ هی فریاد زد و با تمام قدرتش به یکی از مخالفان حمله کرد.

با هم، آن‌ها می‌توانند چند خلافکار را به زمین بیندازند و به سمت خروجی دویدند. "باید فرار کنیم!" جین سو فریاد زد و آن‌ها به سرعت از کافه خارج شدند

در خیابان، باران به شدت می‌بارید و آن‌ها به سمت یک کوچه تنگ دویدند. می‌کردند که در حال فرار از یک کابوس هستند و هیچ راهی برای نجات وجود ندارد.

کجا برویم؟ یونگ پرسید. سونگ هی به او نگاه کرد و گفت: «باید به ایستگاه مترو برگردیم. شاید بتوانیم با قطار فرار کنیم.»

در این لحظه، صدای فریاد خلافکاران به گوش رسید. «آنها اینجا هستند! بگیرشان!»

جین سو با صدای بلند گفت: بروید! من آن‌ها را می‌کنم!» و به سمت خلافکاران دوید.

سونگ هی و یونگ به سرعت به سمت ایستگاه مترو دویدند و در دلشان احساس ترس و نگرانی وجود داشت. آن‌ها باید هر چه سریع‌تر به مکانی امن می‌رسند.

اگر می خواهم ادامه داستان

 

 

درود 👌

خوش آمدید به دنیای جین سو و سونگ هی💖

 

 

جین سو در مبارزه با خلافکاران بود و هر لحظه احساس می کردم که باید از خود و دوستانش دفاع کرد. او با حرکات سریع و چابک، یکی از خلافکاران را به زمین انداخت و به سمت دیگری چرخید. اما تعداد آن‌ها بیش از حد بود و او نمی‌توانست به تنهایی با همه آن‌ها مقابله کند.

در این حین، سونگ هی و یونگ در ساختمان متروکه پنهان شده بودند. سونگ هی به یونگ گفت: ما باید به جین سو کمک کنیم. او به تنهایی نمی‌تواند با آن‌ها مبارزه کند.»

یونگ با اظهار نظر گفت: "اما اگر برویم، ممکن است خودمان هم در خطر بیفتیم." سونگ هی به او نگاه کرد و با عزم گفت: «ما نمی‌توانیم او را تنها بگذارم. او برای ما جنگیده و حالا نوبت ماست که به او کمک کنیم.»

با این تصمیم، آن‌ها به آرامی از پناهگاه خود خارج شدند و به سمت کافه دویدند. در آنجا، جین سو هنوز در حال مبارزه با خلافکاران بود و صدای فریادها و درگیری‌ها در فضای کافه پیچیده بود.

"جین سو!" سونگ هی فریاد زد و به سمت او دوید. جین سو که در حال مبارزه بود، با شنیدن صدای سونگ هی به او نگاه کرد و گفت: "

اما سونگ هی و یونگ به او نزدیک شدند و با هم به مبارزه پیوستند. «ما نمی‌توانیم تو را تنها بگذاریم!» سونگ هی فریاد زد و با تمام قدرتش به یکی از مخالفان حمله کرد.

در این لحظه، جین سو احساس کرد که نیروی جدید به او اضافه شده است. با هم، آن‌ها می‌توانند یکی از خلافکاران را به زمین بیندازند و به سمت دیگری حمله کنند.

“باید به سمت در خروجی برویم!” جین سو فریاد زد و آن‌ها به سمت دویدند. اما، یکی از خلافکاران به سمت آن‌ها حمله کرد و جین سو با تمام قدرتش او را کرد.

«بروید! من می توانم!» او فریاد زد و سونگ هی و یونگ را به سمت در هدایت کرد.

در این لحظه سونگ هی با چشمان پر از نگرانی به جین سو نگاه کرد. «ما نمی‌توانیم تو را ترک کنیم!» او فریاد زد.

جین سو با قاطعیت گفت: «این تنها راه است. من اینجا می‌مانم و شما باید ببینید!» و در حالی که درگیر بود، سونگ هی و یونگ به سمت در دویدند.

در این لحظه، سونگ هی و یونگ موفق شدند از کافه خارج شوند و به سمت خیابان دویدند. باران به شدت می‌بارید و آن‌ها باید هر چه سریع‌تر به مکانی امن باشند

کجا برویم؟ یونگ پرسید. سونگ هی به او

در همین حین، جین سو در کافه در حال مبارزه بود و احساس می‌کرد که زمان در حال گذر است. او نمی‌توانم بگذارم که دوستانش در خطر باشند. با حرکات سریع و چابک، او چند خلافکار را به زمین انداخت، اما تعداد آن‌ها زیاد بود و احساس می‌کرد.

یکی از مخالفان به سمت او حمله کرد و جین سو به سختی از ضربه زدن به او زد. او با تمام قدرتش تلاش کرد تا خود را از چنگ آن‌ها رها کند، اما در این لحظه، صدای فریاد سونگ هی و یونگ به گوشش رسید.

«جین سو! به ما بپیوند!» سونگ هی فریاد زد و جین سو با تمام قدرتش به سمت آن‌ها دوید.

در همین حین، سونگ هی و یونگ به سمت ایستگاه مترو دویدند و در دلشان احساس ترس و وجود داشت. آن‌ها باید هر چه سریع‌تر به مکانی امن می‌رسند.

در ایستگاه مترو، آن‌ها به سرعت بلیت خریدند و به سمت سکو رفتند. “باید زودتر سوار!” یونگ گفت و سونگ هی با نگرانی به سمت در نگاه کرد.

در همین لحظه، جین سو نیز به ایستگاه رسید و با سرعت به سمت آن‌ها دوید. «من اینجا هستم!»

قطار به ای

در داخل قطار، آن‌ها نفس راحتی کشیدند، اما هنوز احساس ترس و نگرانی در دلشان وجود دارد.

“ما موفق شدیم!” سونگ هی با صدای لرزانی گفت و جین سو با لبخند به او نگاه کرد. «اما باید مراقب باشیم. ممکن است آن‌ها هنوز به دنبالمان باشند.»

قطار به حرکت درآمد و آن‌ها به سمت ایستگاه بعدی رفتند. در دل شب و بار

 

 

 

 

 

 

 

 

مرسی بابت حمایت هاتون 💖😊

شما امید ادامه دادن به من میدین.

 

جین سو با تمام قدرتش به سمت سونگ هی و یونگ دوید. در حالی که صدای فریادهای خلافکاران به گوش می‌رسید، می‌دانست که زمان به شدت بر آن‌ها در حال گذر است. قلبش به شدت می‌تپید و احساس می‌کنم که هر لحظه ممکن است سرنوشت آن‌ها تغییر کند.

 

«بروید! من به شما می‌رسم!» جین سو فریاد زد و به سمت خروجی ساختمان متروکه دوید. او نمی‌توانست بگذارد که سونگ هی و برادرش در خطر باشند.

در این حین، سونگ هی و یونگ در کوچه‌ای تنگ و تاریک به سرعت دویدند. باران به شدت می‌بارید و خیابان‌ها در نورهای نئونی شهر درخشان بودند. آن‌ها باید به یک مکان امن می‌رسیدند.

 

کجا برویم؟ یونگ با صدای لرزان پرسید. سونگ هی با سمت نظر گفت: «باید به ایستگاه مترو برویم. شاید بتوانیم از آنجا فرار کنیم.»

جین سو که به آن‌ها نزدیک می‌شد، صدای قدم‌های سنگین خلافکاران را شنید. او با تمام سرعت به سمت آن‌ها دوید و گفت: «به سمت ایستگاه مترو برو! من حواسم را به آن‌ها جلب می‌کنم!»

«نه، جین سو!» سونگ هی فریاد زد. «ما نمی‌توانیم تو را تنها بگذاریم!»

جین سو با عزم و اراده گفت: «من اینجا هستم. شما باید ببینید!» و به سرعت به سمت خلافکاران دوید. او میدانست که باید آن‌ها را کند تا سونگ هی و یونگ فرار کنند.

در همین حین، سونگ هی و یونگ به سمت ایستگاه مترو دویدند. در دل سونگ هی، احساس ترس و نگرانی در هم آمیخته شده بود. او نمی‌توانست نشان دهد که جین سو در خطر است.

جین سو در مبارزه با خلافکاران بود و هر لحظه به آن‌ها نزدیکتر می‌شد. او با حرکات سریع و ماهرانه‌اش، چند نفر از آن‌ها را به زمین انداخت. اما تعداد آن‌ها زیاد بود و نمی‌توانست به تنهایی با همه آن‌ها مقابله کند.

در ایستگاه مترو، سونگ هی و یونگ به سرعت بلیت خریدند و به سمت سکو رفتند. “باید زودتر سوار!” یونگ گفت و سونگ هی با نگرانی به سمت در نگاه کرد.

در همین حین، جین سو در حال مبارزه بود و احساس می‌کرد که زمان در حال تمام شدن است. او با تمام قدرتش تلاش می‌کرد تا خلافکاران را کند. یکی از آن‌ها به سمت او حمله کرد و او را به زمین انداخت.

«بروید! من اینجا می‌مانم!» جین سو فریاد زد، در حالی که در تلاش بود تا از دست خلافکاران فرار کند. اما او نمی‌توانست به تنهایی در برابر آن‌ها بایستد.

در ایستگاه مترو، سونگ هی و یونگ به سمت قطار نزدیک می‌شدند. «باید سوار سوار!» سونگ هی گفت و به سمت در دوید. اما صدای فریاد جین سو از دور به گوش رسید.

«سونگ هی! برو!» جین سو فریاد زد و سونگ هی با چشمانی پر از اشک به سمت جین سو نگاه کرد. او نمیتوانست او را تنها بگذارد.

«من نمی‌توانم تو را ترک کنم!» سونگ هی فریاد زد و به سمت جین سو دوید.

جین سو با تمام قدرتش

«ما نمی‌توانیم تو را تنها بگذاریم!» سونگ هی گفت و به سمت جین سو دوید.

در همین لحظه، خلافکاران به سمت آن‌ها حمله کردند و جین سو با تمام قدرت به مبارزه ادامه داد. سونگ هی و یونگ نیز به او پیوستند و هر سه با هم در برابر مخالفان مخالفند.

"باید فرار کنیم!" جین سو فریاد زد و به سمت در خروجی دوید. آن‌ها باید هر چه سریع‌تر از آنجا خارج شوند.

با هم، آن‌ها به سمت دویدند و در آخرین لحظه موفق شدند از ساختمان خارج شوند. باران به شدت می‌بارید و آن‌ها در دل شب به سمت ایستگاه مترو دویدند.

«بروید! به قطار برسید!» جین سو فریاد زد و سونگ هی و یونگ به سرعت به سمت قطار دویدند.

در این لحظه، جین سو نیز به سمت آن‌ها دوید و در آخرین لحظه، موفق شد به قطار برسد. دربها بسته بودند و آن‌ها در حالی که نفس‌هایشان به شدت می‌افتد، به دیگری نگاه می‌کردند.

“ما موفق شدیم!” سونگ هی با صدای لرزانی گفت و جین سو با لبخند به او نگاه کرد. اما در دل همه آن‌ها، هنوز ترس و نگرانی وجود داشت. آن‌ها نمی‌دانند که خلافکاران چه زمانی به دنبال آن‌ها خواهند آمد.

 

 

 

دوستان من، من به حمایت های شما نیاز دارم💖

شما با خواندن این داستان زیبا حمایت می‌کنید 🥺

جین سو، سونگ هی و یونگ به سرعت از انبار خارج شدند و به سمت خیابانهای شلوغ سئول دویدند. باران به شدت می‌بارید و خیابان‌ها در نورهای نئونی شهر درخشان بودند، اما‌ دل هایشان از ترس پر بود. آن‌ها نمی‌توانند اجازه دهند خلافکاران به راحتی آن‌ها را پیدا کنند.

کجا باید برویم؟ یونگ با صدای لرزان پرسید. سونگ هی با نگاهی مصمم گفت: «باید به خانه برویم. آنجا امن‌تر است.»

جین سو به سرعت گفت: نه، اگر آن‌ها به خانه شما بیایند، خطرناک است. ما باید به یک مکان دیگر برویم.» او به سرعت به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که در حال تعقیب هستند. صدای قدم‌های سخت‌کاران به گوش می‌رسید.

«باید به سمت پارک برویم. آنجا می‌توانیم پنهان کنیم.» جین سو پیشنهاد داد و آن‌ها به سمت پارک نزدیک حرکت کردند.

در پارک، آن‌ها به سرعت به زیر درختان بزرگ پنهان شدند. جین سو، سونگ هی و یونگ در حالی که نفس‌هایشان به شدت می‌افتد، به همدیگر نگاه می‌کردند.

“ما باید یک نقشه بریزیم.” جین سو گفت. «اگر آن‌ها ما را پیدا کنند، هیچ کدام از ما زنده نخواهیم ماند».

سونگ هی با نگرانی گفت: «اما آن‌ها تعداد

جین سو با عزم و اراده گفت: «ما باید از هوش و سرعتمان استفاده کنیم. اگر بتوانیم آن ها را فریب ببینیم، شاید بتوانیم فرار کنیم.»

در همین حین، صدای فریادهای خلافکاران در نزدیکی پارک به گوش می‌رسید. «آنها اینجا هستند! باید آن‌ها را پیدا کنیم!» یکی از خلافکاران فریاد زد.

جین سو به سرعت گفت: «باید حرکت کنیم. ما نمی‌توانیم اینجا بمانیم.» و آنها به

در حالی که در خیابان‌ها می‌یدند، جین سو متوجه شد که یک گروه از خلافکاران به سمت آن‌ها می‌آیند. «زودتر! به سمت آن ساختمان قدیمی!” او فریاد زد و به سمت ساختمان قدیمی که در نزدیکی بود، دویدند.

در ساختمان، جین در را محکم بست و به سونگ هی و یونگ گفت: «باید پنهان سونگ. اگر آن‌ها ما را پیدا کنند، هیچ شانسی برای فرار نخواهیم داشت.»

همه جا تاریک و سرد بود و صدای باران بر روی سقف، فضایی پر از تنش ایجاد کرده بود. آن‌ها در گوشه‌های پنهان شدند و به آرامی نفس کشیدند. جین سو به سونگ گفت: «باید حواسمان به صدای آن‌ها باشد. اگر به اینجا بیایند، باید آماده باشیم.»

چند دقیقه بعد، صدای قدم‌ها به گوش رسید. خلافکاران به آرامی وارد ساختمان شدند و جین سو و دوستانشان با قلب‌هایی تند، به آن‌ها نگاه کردند.

«باید اینجا را بگردیم. آن‌ها نمی‌توانند دور شوند.» یکی از خلافکاران گفت. جین سو به سونگ هی و یونگ نگاه کرد و گفت: «زمان فرار است. آماده باش.»

با یک حرکت سریع، جین سو به سمت در دوید و در را باز کرد. "حالا!" او فریاد زد و هر سه به سرعت از ساختمان خارج شدند.

در خی

جین سو، سونگ هی و یونگ به سرعت از کوچه ها عبور کردند و در دل شب، به سمت یک ساختمان متروکه دیگر دویدند. اما، یکی از خلافکاران به آن‌ها رسید و جین سو به سرعت به سمت او حمله کرد.

با یک حرکت سریع، اوکار را به زمین انداخت و به سونگ هی و یونگ گفت: «بروید! من او را نگه میدارم!»

در این لحظه، سونگ هی و یونگ به سمت خروجی دویدند، اما صدای فریاد دیگری به

جین سو در حالی که با خلافکار درگیر بود، احساس می‌کرد که زمان در حال گذر است. او هر چه سریع‌تر به دوستانش می‌پیوست. با تمام قدرتش، اوکار را به زمین انداخت و به سمت سونگ هی و یونگ دوید.

«بروید! من می‌آیم!» او فریاد زد و به سمت آن‌ها دوید. در این لحظه، سونگ هی و یونگ در حال فرار بودند و جین سو با تمام قدرتش تلاش می‌کرد تا به آن‌ها برسد.

 

درود برشما 💖

روز خوبی براتون آرزو میکنم 😊

 

جین سو و سونگ هی با هم نگاهی عمیق کردند. در آن لحظه، احساساتشان فراتر از ترس و نگرانی رفته بود. آن‌ها در کنار هم، را در آغوش می‌کشیدند، حتی در دل تاریکی و خطر. این لحظه، نه تنها یک لحظه از دوستی، بلکه نشانه‌هایی از پیوندی  بود که در دل هر دوی آن‌ها می‌گرفت.

"من میروم." جین سو گفت و با قدم‌های محکم به سمت خلافکاران حرکت کرد. او می‌دانست که باید حواس آن‌ها را پرت کند تا سونگ برادرش را پیدا کند. سونگ هی با چشمانی نگران به او نگاه کرد، اما نمی‌توانست از تصمیم او جلوگیری کند.

«مراقب خودت باش!» او فریاد زد و قلبش به شدت می‌تپید.

جین سو به خلافکاران رفت و با صدای بلندی گفت: «هی! اینجا هستم!» خلافکاران به سمت او چرخیدند و جین سو با تمام قدرتش تلاش کرد تا آن‌ها را کنار بگذارد.

در این حین، سونگ هی به آرامی از گوشه پنهان خود خارج شد و به سمت دیگر انبار رفت. او باید برادرش را پیدا کند. قلبش به شدت می‌تپید و هر قدمی که برمی‌داشت، احساس می‌کرد که زمان در حال گذر است.

"برادر

سونگ هی با تمام قدرت به سمت صدا دوید و در یک اتاقک کوچک، برادرش را دید که به شدت نگران و مضطرب بود. «برادر!» او فریاد زد و به سمت او رفت. برادرش، یونگ، با چشمان نگران به او نگاه کرد. «چرا اینجا آمدی؟ خطرناک است!»

«من نمی‌توانم تو را تنها بگذارم!» سونگ هی گفت و دستش را دراز کرد تا برادرش را آزاد کند. او به سرعت دستبندهایش را باز کرد و یونگ را در آغوش گرفت. «ما باید برویم!»

اما در همین حین، صدای در باز شد و خلاف واردکنندگان اتاق شدند. سونگ یونگ با ترس به هیکل و نگاه کردند. «برو، من آن‌ها را می‌کنم!» سونگ هی گفت و به سمت در دوید.

در این لحظه، جین سو نیز در مبارزه با خلافکاران بود. او با تمام قدرتش تلاش می‌کرد تا آن‌ها را کند. اما تعداد آن‌ها زیاد بود و نمی‌توانست به تنهایی با همه آن‌ها مقابله کند.

سونگ هی با تمام وجود فریاد زد: «جین سو! کمک!"

جین سو با شنیدن صدای سونگ هی، قلبش به تپش افتاد. او نمی‌توانست بگذارد که سونگ هی و برادرش در خطر باشند. با تمام

«بروید! من شما را نگه میدارم!» جین سو فریاد زد و سونگ هی و یونگ را به سمت در هدایت کرد.

در این لحظه سونگ هی به جین سو نگاه کرد و در چشمانش عشق و شجاعت را دید. «ما نمی‌توانیم تو را تنها بگذاریم!» او فریاد زد.

جین سو با صدای محکم گفت: بروید! من اینجا هستم و شما باید فرار کنید!”

سونگ هی با چشمان پر از اشک، به جین سو نگاه کرد. او نمی‌توانست او را ترک کند، اما می‌دانست که باید برادرش را نجات دهد. «من تو را دوست دارم، جین سو!»

جین سو با حیرت به او نگاه کرد. «من هم تو را دوست دارم، سونگ هی!»

این کلمات، در دل سونگ هی احساس قدرت و امیدی تازه ایجاد کرد. او با تمام وجود به برادرش نگاه کرد و گفت: «بروید! ما باید برویم!» و در این لحظه، هر دو به سمت در دویدند.

جین سو با تمام قدرتش تلاش می‌کرد تا خلافکاران را کنار بگذارد و به آن‌ها اجازه دهد که سونگ هی و یونگ را بپذیرد. او می‌دانست که نمی‌تواند آن‌ها را آسیب ببیند.

در آخرین لحظه، سونگ هی و یونگ از در خارج شدند و جین سو نیز به سرعت به دنبالش رفت. آن‌ها در خیابان‌های بارانی سئول، در حالی که باران بر روی چترهایشان می‌بارید، به سرعت دویدند و احساس کردند که در کنار هم، می‌توانند بر هر چیزی غلبه کنند.

 

 

 

 

 

اینم از شاهکار جدیدم🥰

 

جین سو و سونگ هی در زیر باران به سمت انبار قدیمی حرکت کردند. شب تاریک و طوفانی، احساس ترس و ترس را در دل هر دوی آن‌ها ایجاد کرده بود. اما در عین حال، عزم و اراده آن‌ها برای نجات برادر سونگ هی، نیرویی بود که آن‌ها را به جلو می‌برد.

 

به محض رسیدن به انبار، جین سو و سونگ هی به آرامی در را باز کردند و وارد شدند. فضای داخل تاریک و سرد بود و بوی خاک و خاک به مشام می‌رسید. جین سو با دقت به اطراف نگاه کرد و سونگ نیز با دلشوره‌ای، به او نزدیک شد.

 

«چطور می‌توانیم او را پیدا کنیم؟» سونگ هی با صدای لرزان پرسید. جین سو به چشمان او نگاه کرد و در آن لحظه، احساس کرد که قلبش تندتر می‌زند. او نمی‌توانست نادیده بگیرد که چقدر برای سونگ مهم است.

 

«باید از اینجا بگردیم و ببینیم چه نشانه‌ای وجود دارد». جین سو گفت و در حین جستجو، دستش را به آرامی روی شانه سونگ هی گذاشت. این تماس، احساس گرما و آرامش را در دل سونگ هی ایجاد کرد. او به جین سو نگاه کرد و در آن چشمان پر از عزم، امیدی تازه یافت.

 

در همین حین، صدای قدم‌هایی به گوششان رسید. قلب سونگ هی به شدت تپید و او به جین سو نگاه کرد. «آنها اینجا هستند!» او با ترس گفت.

 

جین سو به سرعت گفت: "باید پنهان بماند!" و آن ها به گوشه های تاریک خیزیدند. صدای مخالفان به وضوح به گوش می‌رسید و سونگ احساس کرد که ترس تمام وجودش را فرا گرفته است. او نمی‌تواند تصور کند که اگر برادرش در دستان آن‌ها باشد، چه بلایی بر سرش خواهد داشت.

 

چند خلافکار وارد انبار شدند و در حال صحبت بودند. یکی از آن‌ها با صدای خشن گفت: «ما باید او را پیدا کنیم. اگر چیزی بگوید، همه چیز خراب می‌شود.

جین سو با دقت گوش می‌داد و در دلش نقشه می‌کشید. او نمی‌توانست بگذارد که برادر سونگ هی به خطر بیفتد. در همین حین، سونگ هی به آرامی دستش را در دست جین سو گذاشت. این تماس، احساس امنیت و آرامش عجیبی را به او منتقل کرد.

 

«من نمی‌خواهم تو را در خطر بیندازم». سونگ هی با صدای آرامی گفت. «اگر آن‌ها ما را ببینند…»

 

جین سو با جدیت پاسخ داد: «ما نمی‌توانیم بترسیم. باید برای برادر تو بجنگیم.» و در آن لحظه، سونگ متوجه شد که جین سو نه تنها یک همکار، بلکه

 

با شنیدن صدای قدم‌ها که به سمت آن‌ها نزدیک می‌شد، جین سو تصمیم گرفت. «من حواسم را به آن‌ها جلب می‌کنم. تو به دنبال برادر تو برو.”

 

سونگ هی با ترس گفت: نه، نمی‌توانم تو را تنها بگذارم! اما جین سو با قاطعیت گفت: «این تنها راه است. من می‌توانم آن‌ها را بکار بگیرم. تو باید برادرت را نجات دهی.»

 

در آن لحظه، سونگ هی احساس کرد که قلبش به شدت می‌تپد. او نمی‌خواست جین سو را از دست دادن. «من نمی‌خواهم تو را از دست بدهم، جین سو!» او

جین سو به چشمان او نگاه کرد و

«باشه، من به تو اعتماد می‌کنم». سونگ هی با صدای محکم‌تری گفت. و در دلش، احساسی از امید و عشق به جین سو شکل گرفت. آن‌ها به همدیگر نگاه کردند و در آن لحظه، هر دو می‌دانستند که هیچ چیز نمی‌تواند آن‌ها را از هم جدا کند.

 

 

 

دوستان من راستش تا اینجا از قبل آماده کرده بودم‌و از این به بعد باید دوباره شروع به نوشتن کنم پس با خوندن این داستان به من انرژی بده تا ادامه بدم💔

 

 

 

 

جین سو و سونگ هی در یکی از کافه‌های کوچک و دنج محله پنهان شدند. باران همچنان می‌بارید و صدای چک‌چک آب از لبه‌های چترها، فضای کافه را پر کرده بود. جین سو به سونگ هی نگاه کرد و دید که چشمانش پر از نگرانی و ناامیدی است.

"چرا برادرت به آن گروه نزدیک شده بود؟" جین سو پرسید. سونگ هی سرش را پایین انداخت و با صدای لرزان گفت: "او همیشه می‌خواست حقیقت را کشف کند. فکر می‌کرد که می‌تواند به مردم کمک کند. اما حالا، او در خطر است."

جین سو احساس کرد که قلبش به درد آمده است. او نمی‌توانست تصور کند که سونگ هی چه احساسی دارد. "ما او را پیدا خواهیم کرد، سونگ هی. من قول می‌دهم."

سونگ هی با چشمانش به جین سو نگاه کرد و در آن لحظه، احساس عمیق‌تری در دلش شکل گرفت. "چرا اینقدر برای من و برادرم اهمیت می‌دهی؟ ما فقط همدیگر را می‌شناسیم."

جین سو با جدیت گفت: "چون تو قوی هستی و من نمی‌توانم ببینم که کسی به تو یا برادرت آسیب برساند. این یک جنگ برای نجات است، و من در این جنگ کنار تو هستم."

چشمان سونگ هی پر از اشک شد. او نمی‌دانست چرا، اما این کلمات به او امید می‌داد. او احساس می‌کرد که در این دنیای تاریک، کسی هست که برایش اهمیت قائل است.

"من نمی‌خواهم تو را در خطر بیندازم." سونگ هی گفت. "این کار خطرناک است."

جین سو با آرامش پاسخ داد: "هر کاری که لازم باشد انجام می‌دهم. ما باید به همدیگر کمک کنیم. این تنها راهی است که می‌توانیم برادر تو را نجات دهیم."

در آن لحظه، سونگ هی احساس کرد که در دلش شعله‌ای از امید روشن شده است. او به جین سو نزدیک شد و دستش را روی دست او گذاشت. "ممنونم، جین سو. من نمی‌دانم که بدون تو چه کار می‌کردم."

جین سو با لبخند گفت: "ما با هم هستیم. حالا باید یک نقشه بریزیم."

پس از چند دقیقه بحث، آن‌ها تصمیم گرفتند به انبار بروند و اطلاعات بیشتری درباره گروه خلافکاران به دست آورند. جین سو گفت: "ما باید بدانیم که آن‌ها چه برنامه‌ای دارند و چطور می‌توانیم برادر تو را پیدا کنیم."

سپس، آن‌ها با قلب‌هایی پر از امید و اراده، به سمت انبار حرکت کردند. باران به آرامی می‌بارید و در دل سونگ هی، این باران به عنوان نمادی از شجاعت و امید به حساب می‌آمد.

---

 

 

دوستان این پارت بلند تر هستش😉

 

 

در تاریکی انبار، جین سو و سونگ هی به آرامی به گوشه‌ای خزیدند و گوش به زنگ شدند. صدای قدم‌های سنگین و خشن خلافکاران از دور به گوش می‌رسید. جین سو به سونگ هی گفت: "باید بفهمیم که آن‌ها چه می‌خواهند. شاید اطلاعاتی درباره برادر تو داشته باشند."

سونگ هی با ترس و اضطراب به جین سو نگاه کرد. "اما اگر ما را ببینند؟"

جین سو با اطمینان گفت: "ما باید ریسک کنیم. من اینجا هستم و تو تنها نیستی." این جمله، به سونگ هی قدرت و امید می‌داد.

چند دقیقه بعد، صدای در باز شد و چند نفر از خلافکاران وارد انبار شدند. جین سو و سونگ هی به آرامی خود را پنهان کردند و گوش به زنگ شدند. یکی از خلافکاران، مردی با چهره‌ای خشن و زخم‌خورده، با صدای بلندی گفت: "ما باید هر چه سریع‌تر او را پیدا کنیم. اگر او حرفی بزند، همه چیز خراب می‌شود."

دیگری پاسخ داد: "نگران نباش. ما او را پیدا خواهیم کرد. اما باید مراقب باشیم. جین سو ممکن است به دنبال او باشد."

نام جین سو مانند زنگ خطری در ذهن سونگ هی طنین‌انداز شد. او نمی‌توانست بگذارد برادرش در خطر باشد.

جین سو به سونگ هی گفت: "باید از اینجا خارج شویم و به دنبال برادر تو برویم. اگر این‌ها به او دسترسی پیدا کنند، ممکن است دیر شود."

سونگ هی با چشمانش پر از اشک، سرش را تکان داد. "بله، باید هر چه زودتر اقدام کنیم."

آن‌ها به آرامی از مخفیگاه خود خارج شدند و به سمت در خروجی حرکت کردند. اما ناگهان یکی از خلافکاران متوجه آن‌ها شد و فریاد زد: "آن‌ها اینجا هستند!"

جین سو با سرعت به سونگ هی گفت: "برو! من آن‌ها را مشغول می‌کنم!" و با این جمله، به سمت خلافکاران دوید. او با حرکات سریع و ماهرانه‌اش، چند نفر از آن‌ها را به زمین انداخت و سونگ هی توانست از در خارج شود.

اما در همین حین، یکی از خلافکاران به سمت سونگ هی دوید و او را گرفت. "تو نمی‌روی!" او فریاد زد. سونگ هی با ترس به جین سو نگاه کرد که در حال مبارزه با دیگران بود.

جین سو با دیدن این صحنه، قلبش به تپش افتاد. "سونگ هی!" او فریاد زد و با تمام قدرت به سمت او دوید. با یک حرکت سریع، او خلافکار را به زمین انداخت و سونگ هی را نجات داد.

"حالا برو!" جین سو گفت. سونگ هی با تمام سرعت به سمت خیابان دوید و جین سو نیز به دنبالش رفت. آن‌ها به محله‌ای شلوغ رسیدند و در میان جمعیت پنهان شدند.

"ما باید به یک مکان امن برویم و برنامه‌ریزی کنیم." جین سو گفت و سونگ هی با نگاهی مصمم پاسخ داد: "بله، باید برادر من را پیدا کنیم. نمی‌توانیم بگذاریم به او آسیب برسد."

در دل سونگ هی، احساس قدرت و اراده‌ای تازه شکل گرفت. او می‌دانست که در کنار جین سو، می‌تواند به هر چیزی دست یابد.

 

 

 

 

جین سو و سونگ هی در زیر چتر، به سمت محله سونگ هی راه افتادند. باران ادامه می‌بارید و خیابان‌ها به زیبایی درخشان بودند. جین سو در حین قدم زدن، سعی کرد تا سونگ هی را آرام کند. 

پرسید«شما تازه به سئول آمده‌اید؟» 

 

سونگ هی با صدای آرامی پاسخ داد: «بله، من از یک شهر کوچک آمده ام. اینجا خیلی بزرگ و متفاوت است.” در چشمانش ترس و ناامیدی موج میزد، اما جین سو حس کرد که او فردی قوی است.

در میانه صحبت‌هایشان، صدای فریادی از دور به گوششان رسید. جین سو و سونگ هی به سمت صدا دویدند و متوجه شدند که یک جوان در حال فرار از یک گروه خلافکار است. قلب جین سو تندتر زد. نمی‌ توان  بی‌تفاوت بمانم.

 

“ما باید کمک کنیم!” سونگ هی فریاد زد و جین سو با بررسی سرش را تکان داد. آن‌ها به سمت مرد جوان دویدند. جین سو با مهارت‌هایش، یکی از خلافکاران را به زمین انداخت و سونگ هی به مرد جوان نزدیک شد.

“بیا، سریعتر!” جین سو فریاد زد و آن‌ها به سمت یک کوچه تاریک دویدند. در حالی که در حال فرار بودند، سونگ هی به مرد جوان گفت: «چرا اینها به تو حمله کردند؟»

مرد جوان با نفس‌های بریده گفت: من چیزی دیده‌ام که نباید می‌دیدم. آن‌ها  حالا می‌خواهند مرا خاموش کنند.»

جین سو با دقت به اطراف نگاه کرد. آن‌ها باید هر چه سریع‌تر از آنجا دور می‌شدند. «بیایید به انبار قدیمی در حومه شهر برویم. آنجا را می‌توان پنهان کرد و برنامه‌ریزی کرد.»

در حین دویدن، سونگ هی احساس کرد که قلبش به شدت می‌تپد. او به جین سو نگاه کرد و گفت: «ما باید او را نجات دهیم. نمی‌توانیم به او آسیب بزنم.»

جین سو با اعتماد به نفس گفت: «ما این کار را انجام میدیم با هم، هیچ چیزی نمی‌تواند ما را کند». در دل سونگ هی، احساسی از قدرت و امید شکل گرفت. او نمی‌دانست که این شب چگونه به پایان می‌رسد، اما می‌دانست که در کنار جین سو، احساس امنیت می‌کند.

وقتی به انبار رسیدند، جین سو در را باز کرد و داخل رفتند. فضای تاریک و سرد، حس ترس و هیجان را در دل آن‌ها ایجاد کرد. آن‌ها به سرعت گوشه‌ای را پیدا کردند و مخفی شدند.

"ما باید بفهمیم که آن‌ها چه کار می‌کنند و چگونه می‌توانم به برادر سونگ کمک کنیم." جین سو گفت و سونگ هی با نگاهی مصمم او پاسخ داد: «من آماده ام. هر کاری که لازم باشد، می‌دهم.»

اگر می‌خواهید ادامه داستان را بخوانید یه لایک بزنید💖

 

 

این اولین داستانی هست که من نوشتم و ۲۵ پارت مد نظر گرفتم امید وارم ازم حمایت کنید💖

 

در یکی از روزهای بارانی سئول، جین سو، یک دانشجوی هنر، در حال قدم زدن در خیابانهای شلوغ شهر بود. باران به آرامی بر روی چتر رنگی‌اش می‌بارید و صدای چک‌چک آب بر روی زمین، او را به فکر وامی‌داشت. او همیشه عاشق باران بود زیرا به او احساس تنهایی و آرامش می‌داد.

 

در همین حین، متوجه دختری شد که در گوشه‌ای از پیاده‌رو ایستاده بود. او با چتر کوچکی، به نظر می‌رسید که به شدت نگران است. جین سو به سمت او رفت و پرسید: «آیا همه چیز خوب است؟»

 

دختر با چشمان بزرگ و معصومش به او نگاه کرد و گفت: من گم شده ام و نمیدانم چطور به خانه بروم. نام او سونگ هی بود، دختری از یک محله نزدیک که به تازگی به سئول آمده بود.

جین سو تصمیم گرفت به او کمک کند. او چترش را به سمت سونگ هی گرفت و گفت: «بیایید با هم برویم. من می‌توانم شما را به خانه برسانم.» سونگ با لبخند کوچک و شگفت‌زده‌ای به او نگاه کرد و قبول کرد.

این آشنایی ساده، سرآغازی بود برای داستانی از احساسات و ماجراهای غیرمنتظره.