عنوان: “آسمان در چشمان تو”پارت ۱۱: در دام خطر

این پارت چطوره؟
مرسی که هستین💖
قطار با سرعت به سمت ایستگاه بعدی حرکت میکرد و جین سو، سونگ هی و یونگ در صندلیهای خود نشسته بودند. باران به شدت میبارید و صدای چکههای آب بر روی سقف قطار، فضایی پر از تنش و ایجاد احساس ایجاد کرده بود. هر سه نفر در سکوت به یک نگاه میکردند و در دلشان احساس نگرانی داشتن.
"باید برنامه ریزی کنیم." جین سو گفت و به سونگ هی و یونگ نگاه کرد. «ما نمیتوانیم در این وضعیت بمانیم. اگر آنها ما را پیدا کنند، هیچ شانسی برای فرار نخواهیم داشت.»
سونگ هی با نگاهی مصمم گفت: «باید به پلیس خبر بدهیم. آنها میتوانند به ما کمک کنند.» یونگ نیز با سخت سرش را تکان داد. «بله، این تنها راه نجات ماست».
اما جین سو با نگرانی گفت: «اما اگر خلافکاران به ما برسند قبل از اینکه به پلیس خبر بدهیم، چه؟ ما باید به یک مکان امن برویم و بعد از آن اقدام کنیم.»
در همین لحظه، قطار به ایستگاه های بعدی رسید و درب ها باز شدند. جین سو با دقت به اطراف نگاه کرد و گفت: «باید سریعاً خارج و به سمت یک مکان امن برویم».
آنها به سرعت از قطار خارج شدند و به سمت خیابان دویدند رفتند. باران به شدت میبارید و خیابانها در نورهای نئونی درخشان بودند. جین سو به سونگ هی و یونگ گفت: به سمت آن کافه برویم. شاید بتوانیم در آنجا پنهان شوم و نقشهای بکشیم.»
در کافههای کوچک و دنج، آنها به گوشهای رفتند و نشستند و به همدیگر نگاه کردند. جین سو گفت: «ما باید به یک مکان امن برویم. اگر آنها به اینجا بیایند، ما در معرض خطر بودیم.»
در همین حین، در کافه باز شد و چند نفر وارد شدند. جین سو با دقت به آنها نگاه کرد و احساس کرد که یکی از آنها آشناست.
«اینها خلافکاران هستند!» او به آرامی گفت و سونگ هی و یونگ به سرعت به او نگاه کردند.
«باید پنهان کن!» سونگ هی فریاد زد و آنها به سمت پشت کافه دویدند.
در این لحظه، خلافکاران به سمت آنها آمدند و جین سو با تمام قدرتش تلاش کرد تا آنها را کند. «بروید! من آنها را میکنم!»
سونگ هی و یونگ به سرعت از کافه خارج شدند و به سمت خیابان دویدند. جین سو در مبارزه با خلافکاران بود و نمیتوانست از آنها به دوستانش آسیب برسانند.
«بروید! من میآیم!» او فریاد زد و به سمت خلافکاران حمله کرد.
در همین لحظه، سونگ هی و یونگ به سمت خیابان دویدند و
"به سمت آن ساختمان بروید!" یونگ گفت و سونگ هی با نگاهی مصمم به او پاسخ داد. "برویم!"
در حالی که جین سو در حال مبارزه بود، سونگ هی و یونگ به سمت ساختمان متروکه های دویدند. آنها باید از خطر دور میشوند و نقشهای برای نجات خود میکشند.
در ساختمان، سونگ هی و یونگ به سرعت پنهان شدند و به همدیگر نگاه کردند. «ما باید جین سو را پیدا کنیم». سونگ هی گفت و یونگ با نگاهی مصمم به او پاسخ داد: «باید به او کمک کرد».
در این لحظه، جین سو نیز در مبارزه با خلافکاران بود و احساس میکرد که زمان در حال گذر است. او نمیتوانم بگذارم که دوستانش در خطر باشند.
در حالی که جین سو در حال مبارزه بود، سونگ هی و یونگ به سمت کافه دویدند و سعی کردند جین سو را پیدا کنند.
«جین سو! کجایی؟” سونگ هی فریاد زد و در دلش احساس نگرانی میکرد.
صدا، صدای درگیری از داخل کافه به گوش رسید و سونگ هی و یونگ به سرعت به سمت آن صدا دویدند.
«بروید! من می توانم!» جین سو فریاد زد و در این لحظه، سونگ هی و یونگ وارد کافه شدند.
«ما نمیتوانیم تو را ترک کنیم!» سونگ هی فریاد زد و با تمام قدرتش به یکی از مخالفان حمله کرد.
با هم، آنها میتوانند چند خلافکار را به زمین بیندازند و به سمت خروجی دویدند. "باید فرار کنیم!" جین سو فریاد زد و آنها به سرعت از کافه خارج شدند
در خیابان، باران به شدت میبارید و آنها به سمت یک کوچه تنگ دویدند. میکردند که در حال فرار از یک کابوس هستند و هیچ راهی برای نجات وجود ندارد.
کجا برویم؟ یونگ پرسید. سونگ هی به او نگاه کرد و گفت: «باید به ایستگاه مترو برگردیم. شاید بتوانیم با قطار فرار کنیم.»
در این لحظه، صدای فریاد خلافکاران به گوش رسید. «آنها اینجا هستند! بگیرشان!»
جین سو با صدای بلند گفت: بروید! من آنها را میکنم!» و به سمت خلافکاران دوید.
سونگ هی و یونگ به سرعت به سمت ایستگاه مترو دویدند و در دلشان احساس ترس و نگرانی وجود داشت. آنها باید هر چه سریعتر به مکانی امن میرسند.
اگر می خواهم ادامه داستان